ریحانه جونریحانه جون، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

ریحانه جون reihanehjoon

شکار لحظه ها

یه روز که من و مامانم از خونه مامان جون برگشتیم، من خیلی خسته بودم ... چون عصر نخوابیده بودم..!!!! آخه همیشه بعدازظهرها می خوابم.... خلاصه مامان تو یه ظرف برام سیب زمینی سرخ کرده ریخت و من هم نشستم روی مبل و شروع کردم به خوردن... مامان داشت خیاطی می کرد... هنوز سیب زمینی آخرو نخورده بودم که همونجا خوابم برد... مامان که متوجه من شد زودی اومد و ازم فیلم و عکس گرفت...!!!! این هم عکساش:   اون ظرف سیب زمینی بود!!!! تازه فیلمش جالب تر بود.. آخه من همین جور که نشسته خوابیده بودم ، گردنم می افتاد و هی درست می کردم...!!!! می تونین تصور کنین؟؟... ...
27 اسفند 1390

کودکانه های ریحانه جون...!!!!

اگه امروز خونه ما بودین و میدیدین که من چه کارهایی کردم...!!!!! کاش مامانم ازم عکس می گرفت تا عمق فاجعه رو می فهمیدین...: شیطنت های عادی هر روز , امروز هم تکرار شد... امروز رفتیم تا به خونه جدیدمون یه سر بزنیم, من هم که نمیتونستم یه جا وایسم دور از چشم بقیه پریدم و رفتم سراغ آسانسور و چون نمیتونستم درش رو باز کنم تو راه پله داد میزدم بیاین منو آسانسور سوار کنین...!!! مامان و بابا و مادرجون نوبتی منو بردن و سوار کردن... معلوم نیست این آسانسور از دست من دووم میاره یا نه...!!! از اون جاییکه من هر خونه جدیدی که میرم باید سرویس های بهداشتیشو کنترل کنم، گفتم جیش دارم.. ولی مامان دست منو خونده بود و منو قانع کرد که میریم خ...
27 اسفند 1390

دنیای بچه ها

امشب مامان یه خرده عصبانی شد آخه من و دانیال و بهراد تمام خونه رو کثیف و نامرتب کردیم کلی با هم دعوا افتادیم عیبی نداره وقتی بزرگ شدم فراموش می کنه !! مامان اینجور مواقع میگه:"روزی می رسد که به این روزها خواهم خندید"!!! قشنگی دنیای بچه ها به اینه که هیچوقت هیچی رو به دل نمیگیرن و همیشه شادن... ...
9 اسفند 1390

ماه بیستم هم تموم شد.....

امروز من وارد ماه بیست و یکم زندگیم شدم خیلی کارها بلدم . ..البته یه کم دیگه مای بی بی رو ترک می کنم .......هرچند هنوزم بالا رفتن درصد رطوبت فرش و مبل اعصاب مامان و بابا رو به هم می ریزه ولی خلاصه به آب و هوای خشک عادت می کنم ........دیروز  بهرادی اومد خونه ی ما ولی خیلی وقته از ایلیا خبری نیست..... آخه ایلیا جون تهران زندگی می کنه.....همونجا باشه بهتره چون اسباب بازیهامو میگیره و به من نمیده....... هر دو تا شون پسر عمه هام هستند و پسر عمه سوم که جمع سه کله پوک ها رو کامل میکنه دانیال جونه دانیال که نه سال بزرگ تر از هر دوی اونهاست میره کلاس اول راهنمایی ......پسر دایی و پسر عمو ندارم .....وقتی از باب...
9 اسفند 1390

شیشه شوی و خونه تکانی ریحانه جون

من علاقه خاصی به شیشه شوی دارم.. البته بیشتر به ظرفش..هر دفعه که یه شیشه شوی دست مامان میبینم فورا تو یه چشم به هم زدن از زیر دستش می قاپم و شروع می کنم به تمیز کاری.. ولی مامان از من زرنگتره...!!!! یه شیشه شوی دیگه بهم می ده و میگه با این تمیز کن ولی من که زرنگتر از مامان هستم میدونم که توش آبه!!!!.. ولی از اونجایی که زورم به مامان نمیرسه فقط بهش میگم:"توش آب ریختی؟" قراره که تو تمیز کردن خونه به مامانم کمک کنم ،فقط کافیه که یه شیشه شوی بدین تا ببینین که خونه چقدر تمیز شده!!!!!!!!!!!! اصلا علاقه ای به لوازم برقی ندارم.. وقتی مامان جاروبرقی رو روشن میکنه من لحظه شماری میکنم تا کارش تموم شه...!!!!!!! خلاصه خونه تکونی مامان امسال رو دست...
9 اسفند 1390

ماجراجویی های ریحانه جون

مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها همیشه می گن :" چهار چشمی مواظب بچه باشین " دیروز داشتم با تلفن صحبت می کردم که وقتی وارد آشپزخونه شدم دیدم شیر سماور بازه و تو هم صندلیتو گذاشتی و کنارش وایسادی..!!! سریع شیر سماور و بستم و سرت یه داد کوچولو کشیدم ...ولی چه فایده نصف آب سماور خالی شده بود روی کابینت و از اونجا هم به کف آشپزخونه و از اونجا هم به موکت آشپزخونه ....!!!!!!!!! حالا شانس آوردیم که سماور خاموش بود و آبش سرد... و چون میدونستم سماور خاموشه زیاد نترسیدم... ولی اگه یه بار اشتباهی بری طرف سماور داغ من چی کار کنم؟؟؟ خلاصه به خیر گذشت مامان جون...             &nbs...
6 اسفند 1390

خرید عید و خوشحالی ریحانه

دیروز پنج شنبه، من و بابا جون و مامان جون رفتیم بازار:                                                                                            با اینکه خسته شده بودم ولی خوشحال بودم چون چیزای...
6 اسفند 1390